روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

کوبیسم، نقاشی راحت رنگی رنگی 😉

تکلیف امروز آجی خانم یک نقاشی هست به سبک کوبیسم. کلی فکر کرد و کلی ابراز ناراحتی کرد از این که نقاشی های پیکاسو رو با این شکل اصلاً نمی فهمه. می گفت نمی دونم چی باید بکشم. چون اصلا نمی فهمم کوبیسم چه شکلیه بعد از کلی فکر کردن و توضیح دادن درباره صحبت‌های معلمشون و تو اینترنت چرخیدن یه ایده خوب به فکرش رسید. استفاده از وسایل آشپز خانه. برای رنگ کردن یکم کمکش کردم و به نظرم کار خوبی از آب در اومد. حالا دیگه از این سبک خوشش اومده حسابی. اسم جدید برای سبک کوبیسم انتخاب کرده. بهش میگه نقاشی راحت رنگی رنگی اینم از پایان کار نقاشی کوبیسم دخترم. ️ البته باید اول به استاد نقاشی آجی نشون بدیم تا ببینیم برداشتمون از کوبیس...
16 آبان 1398

سوژه داغ، شعر و شاعری

سوژه جدید داریم چند وقته. آبجی خانم علاقه شدید (یعنی شدید ها) پیدا کرده به اشعار فارسی و حفظ کردن اونها. البته قول های بابای گرامی بابت پرداخت هزینه نقدی بجای هر بیت شعر جای خود داره. خلاصه این که آجی جانی دیشب یهو تصمیم گرفت یکی از مناظره های پروین اعتصامی رو حفظ کنه. وروجک همه اش رو هم یک ساعته از بر شد. چجوری آخه؟؟؟؟؟؟ شروع کرد به خوندن. آقای داداش هم که جریان رو فهمید شروع کرد به خوندن شعر هایی که تو مهد یاد گرفته. قیافه ی من این وسط دقیقاً این شکلی بود 🤪 . از دست این دوتا وروجک به خدا. این شعری بود که آجی خانم حفظ کرد و از دیشب تاحالا یه سی باری برام خونده. غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی که ز ایام، دلت زود آزرد...
14 آبان 1398

روز سخت

امروز روز سختی بود. با داداش تو مهد بودیم. مشغول صحبت با یکی از مادرها بودم که داداش رفت یه صندلی بیاره تا بشینه که با گریه برگشت. بغلش کردم تا آرومش کنم و سرش رو نوازش کردم اما با دیدن خون روی دستم شکه شدم. سرش یهو پر خون شد. داداش رو گذاشتم تو بغل خاله سمیه و رفتم سراغ جعبه کمک های اولیه. زن دایی هم رفت و زرد چوبه آورد. زردچوبه رو ریختم رو پنبه و گذاشتم روی زخمش و با خاله سمیه رفتیم درمانگاه. سرش سه تا بخیه خورد. حالا چرا؟ چون داداش صندلی رو گذاشته بود کنار میز مربی و به پشت تابش داده بود و برای همین از پشت افتاده بود و سرش خورده بود به میز و زخم شده بود. خلاصه لحظات ترسناکی بود. اما بعد که به مهد برگشتیم انگار نه انگا...
1 آبان 1398
1